+

کتاب ما تمامش میکنیم | نویسنده کتاب کالین هوور

ارسال شده توسط: رحیم زاده | تاریخ انتشار: 2023-03-17 08:40:33 | | نظرات 0

ما تمامش میکنیم؛ کالین هوور : We will finish it Author of the book Colin Hoover


معرفی بخشی از کتاب ما تمامش میکنیم :

لوسی همان هم اتاقی ام که دوست دارد صدای آواز خودش را بشنود با عجله به اتاق نشیمن می رود و دسته کلید کفش ها و عینک آفتابی اش را بر می دارد. من روی کاناپه نشسته ام و جعبه های کفشی را باز میکنم که پر از وسایلی هستند که وقتی خانه ی خودمان زندگی میکردم، به من تعلق داشتند. اینها را همین هفته وقتی برای مراسم پدرم به خانه رفته بودم، جمع کردم.

لوسی می پرسد: «امروز میری سرکار؟»

«نه، تا دوشنبه مرخصی سوگواری دارم.»

همان جا می ایستد. «دوشنبه» با طعنه می گوید: «پست فطرت خوش شانس»

با لحن کنایه آمیزی میگویم: «آره، لوسی. من خیلی خوش شانسم که پدرم مرده.» اما وقتی متوجه میشوم در حقیقت، لحنم خیلی هم کنایه آمیز نبوده، خودم را جمع میکنم.

زیر لب میگوید: «خودت میدونی منظورم چیه.» همان طور که روی یک پا ایستاده و پای دیگرش را توی کفش فرو می کند، دست می اندازد و کیفش را بر می دارد. «من امشب نمی آم خونه می مونم خونه ی الکس.» در پشت سرش محکم بسته می شود. ما به ظاهر خیلی چیزهای مشترک داریم اما به جز این که سایز پایمان یکی است، همسن هستیم و اسم هر دومان چهار حرفی است و با حرف ل شروع و با ی تمام می شود، چیز دیگری وجود ندارد که موجب شود رابطه ای به جز رابطه ی دو هم اتاقی داشته باشیم. البته من مشکلی با این قضیه ندارم. او بـه جز آنکه دائم آواز می خواند، در بقیه موارد، تقریباً قابل تحمل است. تميز است و زیاد بیرون می رود یعنی دو ویژگی مهم یک هم اتاقی خوب را دارد. وقتی می خواهم در یکی از جعبه های کفش را باز کنم، گوشی ام زنگ می خورد. دستم را روی کاناپه دراز میکنم و آن را بر می دارم. وقتی می بینم مادرم است، صورتم را به کاناپه فشار میدهم و توی کوسن ادای گریه کردن را در می آورم.

گوشی را روی گوشم میگذارم. «الو؟»

سه ثانیه سکوت برقرار میشود و بعد ... «سلام لی لی.»

جهت خرید کتاب به وب سایت کتاب طلا مراجعه کنید: https://ketabtala.com

آه میکشم و به پشتی کاناپه تکیه میدهم سلام مامان.» واقعاً از اینکه با من حرف می زند، تعجب میکنم فقط یک روز از مراسم خاکسپاری گذشته و

۳۶۴ روز به زمانی که انتظار داشتم از او خبری بشود، مانده است. می پرسم: «چطوری؟»

آه غم انگیزی می کشد و میگوید: «عمو و عمه ت امروز صبح برگشتن نبراسکا امشب اولین شبه که تنها می مونم از وقتی ... در حالی که تلاش میکنم لحنی مطمئن داشـتـه بـاشـم، می گویم: «اذیت نمیشی، مامان.»

مدت زیادی ساکت میماند و میگوید: «لیلی، من فقط می خواستم

بدونی نباید به خاطر اتفاقی که دیروز افتاد ناراحت باشی.

مکث می کنم. ناراحت نیستم، حتی یک ذره. «هرکسی یه وقتهایی زبونش بند می آد. من که می دونستم اون روز برات

روز سختیه، نباید اون بار رو روی دوش تو میذاشتم. باید میذاشتم عموت این کار رو بکنه.»

چشم هایم را میبندم باز شروع کرد روی چیزهایی که نمی خواهد ببیند سرپوش میگذارد و تقصیرهایی را به گردن میگیرد که حتی کوچک ترین ارتباطی به او ندارند. البته خودش را متقاعد کرده است دیروز زبان من بند آمده بوده که از حرف زدن خودداری کردم معلوم است که خودش را متقاعد کرده است. وسوسه می شوم به او بگویم اشکالی وجود نداشت. زبان من بند نیامده بود فقط چیز فوق العاده ای نداشتم در مورد مرد عادی ای که او به عنوان پدر برایم انتخاب کرده است بگویم.

اما از طرفی، از کاری که کرده ام احساس گناه میکنم چرا که آن کار را نباید در حضور مادرم انجام میدادم پس توجیهش را می پذیرم و همراهش می شوم. ممنون مامان ببخشید که زبونم بند اومد.» عیبی نداره، لیلی. من باید برم باید خودم رو برسونم دفتر بیمه در مورد بیمه نامه های پدرت به نشست ترتیب دادن فردا بهم تلفن کن، باشه؟» می گویم: «باشه. دوستت دارم مامان.»

تلفن را قطع میکنم و آ و آن را روی کاناپه می اندازم. در جعبه ی کفش را روی پایم باز میکنم و محتویاتش را بیرون می آورم. روی بقیه ی چیزها، یک قلب چوبی توخالی هست انگشتهایم را رویش می کشم و به شبی فکر میکنم که این قلب را هدیه گرفتم. به محض این که خاطرات هجوم می آورند آن را کنار میگذارم. دلتنگی چیز مسخره ای است.

چند نامه ی قدیمی و بریده هایی از روزنامه را کنار میگذارم زیر همه ی آنها چیزی را پیدا میکنم که امیدوار بودم توی این جعبه ها باشد و از طرفی دلم می خواست نباشد.

جهت خرید کتاب به وب سایت کتاب طلا مراجعه کنید: https://ketabtala.com

ارسال نظر